• وبلاگ : حديث منتظران قائم (عج)
  • يادداشت : نيومدي حصار درد و بشکني - جمعه 5697
  • نظرات : 0 خصوصي ، 3 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ليلا 

    يوسف مصري نمي آيد به كنعان دلم
    بازسر را مي گذارد غم به دامان دلم

    بي حضورچتر دستانت ببين يعقوب وار
    مانده ام امشب دوباره زير باران دلم

    خوب مي داني زليخاي جنون با من چه كرد
    پاره شد در ماتم عصمت گريبان دلم

    نوح من ! خاصيت عشق است امواج بلند
    كشتي ات را بشكن و بنشين به طوفان دلم

    كي بهارت مي وزد بر گيسوان حسرتم
    كي نگاهت مي شود اي خوب مهمان دلم ؟

    تا بگويي با من از عرياني اندوه خويش
    تا بگويم با تو از اسرار پنهان دلم

    بوي پيراهن مرا كافي است تا روشن شود
    چشم تاريك و شب خاموش كنعان دلم


    + مهدي 

    عاقبت او ظهور خواهـــــــــــد كرد

    خاك را غرق نور خواهد كرد

    روزي از اين كوير. اين برهـــــــــوت

    ابر رحمت عبور خواهــد كرد
    دل مارا كه خشك و پژمرده است

    همــــچو باغ بلور خواهد كرد

    آه مي آيد او كه لبخنــــــــــــــدش
    عاشقان را صبـــور خواهد كرد

    سينه ها را ز كينه خواهد شست

    غصه ها را بدور خواهـــــد كرد

    آه سوگند ميـــــــــــــــخورم ايدل

    عاقبت او ظهور خواهــــــد كرد
    + مهدي 

    خبر آمد خبري در راه است
    سرخوش آن دل که از آن آگاه است
    شايد اين جمعه بيايد...شايد
    پرده از چهره گشايد...شايد
    دست افشان...پاي کوبان مي روم
    بر در سلطان خوبان مي روم
    مي روم بار دگر مستم کند
    بي سر و بي پا و بي دستم کند
    مي روم کز خويشتن بيرون شوم
    در پي ليلا رخي مجنون شوم
    هر که نشناسد امام خويش را
    بر که بسپارد زمان خويش را
    با همه لحظه خوش آواييم
    در به در کوچه ي تنهاييم
    اي دو سه تا کوچه ز ما دورتر
    نغمه ي تو از همه پر شور تر
    کاش که اين فاصله را کم کني
    محنت اين قافله را کم کني
    کاش که همسايه ي ما مي شدي
    مايه ي آسايه ي ما مي شدي
    هر که به ديدار تو نايل شود
    يک شبه حلال مسائل شود
    دوش مرا حال خوشي دست داد
    سينه ي ما را عطشي دست داد
    نام تو بردم لبم آتش گرفت
    شعله به دامان سياوش گرفت
    نام تو آرامه ي جان من است
    نامه ي تو خط اوان من است
    اي نگهت خاست گه آفتاب
    در من ظلمت زده يک شب بتاب
    پرده برانداز ز چشم ترم
    تا بتوانم به رخت بنگرم
    اي نفست يارومدد کار ما
    کي و کجا وعده ي ديدار ما
    دل مستمندم اي جان به لبت نياز دارد
    به هواي ديدن تو هوس حجاز دارد
    به مکه آمدم اي عشق تا تو را بينم
    تويي که نقطه ي عطفي به اوج آيينم
    کدام گوشه ي مشعر
    کدام گوشه ي منا
    به شوق وصل تو در انتظار بنشينم
    اي زليخا دست از دامان يوسف بازکش
    تاصبا پيراهنش را سوي کنعان آورد
    ببوسم خاک پاک جمکران را
    تجلي خانه ي پيغمبران را
    خبر آمد خبري در راه است
    سر خوش آن دل که ار آن آگاه است
    شايد اين جمعه بيايد...شايد
    پرده از چهره گشايد...شايد