روسری آبی
پیش تولید : مراسم برگزاری روز قدس 2011 - لندن
صبح بود و هوا خنک و آسمان نیمه ابری.
زنی به همراه کالسکه کودک چند ماهه اش از دور به محل تجمع نزدیک می شد.... چند نفر از مسلمانان مصری در حال حمل و توزیع پلاکاردهایی در مورد روز قدس بودند....
نیم ساعت گذشت و تعداد انگشت شمار حاضرین به چند هزار نفر رسید .
سکانس اول : دختری در کنار پیاده رو ایستاده بود و به مردم نگاه می کرد چکمه ای قهوه ای ، دامنی دوتاه و مشکی ، بلوز مشکی و دستمال گردن آبی به همراه داشت . برادران ایرانیم در حال پخش کردن کاتالوگهایی در مورد اسلام بودند... . به دختر کنار پیاده رو رسیدن .... برگی از کاتالوگ را به او دادند ... او نگرفت و کاتالوگ به زمین افتاد ..... دوستانم برگه را برداشتند دوباره به او دادند او به آرامی برگه را گرفت و و پشت لباسش پنهان کرد . آهسته از محل دور شد و رفت ...
سکانس دوم : یک ماه بعد او را در دانشگاه دیدم.... با همان چکمه قهوه ای ولی اینبار با دامنی بلند و مشکی و روسری آبی کوتاه... آهسته قدم بر میداشت و حواسش به اطافش بود .... انگار از چیزی نگران بود ...
دائم به پشت سرش نگاه میکرد ...
ما رفتیم توی کلاس . استاد آمد بعد از چند دقیقه دختر روسری آبی به موهای کمی ژولیده و چهره پر اضطراب وارد کلاس شد و بعد از اجازه گرفتن از خانم سندروس پشت میزش نشست .
در طی کلاس مرتب زیر چشمی به ما نگاه میکرد ....
کلاس که تمام شد صبر کرد تا ما برویم و بعد دنیال ما به راه افتاد .....
دختر روسری آبی به شدت ترسیده بود ....
تاب نیاوردم و جلو رفتم و از علت اظطرابش پرسیدم....
دیدم کاغذی در دست دارد که کمی مچاله شده و به علت عرق کردن دستش کمی رنگش رفته ...
همان کاغذی بود که چند وقت قبل در لندن از ما گرفته بود ...
بعد از کمی صحبت متوجه شدیم که مطالب کاغذ را خوانده وبرایش سوالاتی پیش آمده....
همکلاسیهای آلمانی اش این کاغذ را در کیفش دیده بودند و ....
با صدایی لرزان تعریف کرد که چطور مورد ضرب و شتم همکلاسیهای آلمانی اش قرار گرفته ..
به تمام اظطرابی که داشت و با کمال تعجب تقاضای کتاب آسمانی مان (قرآن ) را داشت .....
به او گفتم مگر متوجه نیستی چه اتفاقی برایت افتاده ... کمی احتیاط کن . سرش را به آرامی بالا گرفت و خندید و گفت : فاطیما ... کتاب قرآن کوچکی را که همیشه همراهم بود به او دادم..!
آرام آرام دور شد و رفت ...
سکانس سوم: یک هفته نیامد . بعد از این مدت روزی او را با چهره ای مصمم و شاداب و البته روسری کاملا پوشیده دیدم که وارد دانشکده شد. علتش را پرسیدم و گفت : دیگر نگران رنگ آرایشم نیستم....دیگر نگران چشمهای پر از هوس دیگران نیستم.... دیگر خالی ام از هر نفرت و سنگینی و پرم از حس خوب فهمیدن....
به همراه او و برخی از دوستانم به کتابخانه دانشکده رفتیم ... او به شدت خوشحال بود ... در پوستش نمی گنجید . صحبتهایمان با او چند ساعت طول کشید....
چقدر عجیب بود .... دختری از خانواده طبقه بالا .... پدرش از مدیران یکی از روزنامه های پرتیراژ آمریکا بود ....
او با کسی مشورت نکرده بود .... فقط قرآن را مطالعه کرده بود ، اونهم ترجمه انگلیسی اش را...
سکانس چهارم : او خیلی عجله داشت و می خواست روحانی مسلمان سرشناس آمریکا (حجه الاسلام حسن قزوینی ) را ملاقات کند . اصرار عجیبی داشت و می گفت می خواهم مسلمان شوم.....
از ما در باره شهادتین پرسی ( نمیدانم از کجا این اطلاعات را داشت ) ماهم به او گفتیم و در تمام این مدت سرش با پایین انداخته بود و تبسم ملایمی بر لب داشت. .
برای چند روز بعد قرار گذاشتیم که به اتفاق پیش شخص مورد نظرش برویم .
سکانس پایانی : چند روز از قرار مان گذشت و او نیامد...
سر کلاس درس هم نیامده بود ....
دوستانش از او خبر نداشتند....
به شدت نگرانش شده بودیم .....
در حیات دانشکده کنار در کتابخانه بودیم ، ناگهان یکی از دوستانش با چهره ای پریشان آمد . اشک در چشمانش حلقه زده بود.... بر زمین زانو زد و آرام گفت فاطیما رفت...!!!
پرسیدیم فاطیما کیست ؟ گفت چقدر شما از همکلاسیتان دور هستید .
تعجب کردیم او چه کسی را می گفت .!!!
آرام که شد ، جریان را برایمان شرح داد .... او همان دختر روسری آبی کلاسمان بود ...!!!
می گفت ؛ می گویند خودکشی کرده است!
ما حیرت زده فقط به الی نگاه می کردیم و دیگر چیزی نمی شنیدیم.... باورمان نمی شد .... او که آنقدر پر از احساس ده بود ... او که آنقدر امید داشت که باعث تعجب ما شده بود ... چرا ؟!!!
به کمک چند تا از دوستانمون تو بیمارستان پزشک " روسری آبی " را ملاقات کردیم .... به حرفهایمان جواب نمیداد... یکی از دوستان آمریکائیمان با آشنایی یکی از دوستانش با دکتر آشنا شد و .... .
او گفت علت مرگ فاطیما خودکشی نبوده بلکه به قتل رسیده است....
او می گفت هنگام قتل به چیز عجیبی برخورده است ؛ فاطیما هنگام مرگ با خون دستش چیزی را کنار کمد اطاقش نوشته است : mahdi will come and take our revenge
دکتر می پرسید مهدی کیست که فاطیما منتظرش بوده ....
دوست پسرش بود ؟؟؟
او از دادن اطلاعات بیشت خودداری کرد و رفت .
حس غریبی به ما دست داده بود ...
از دکتر خدا حافظی کردیم و رفتیم .....
باورمان نمی شد.... دختر روسری آبی
از آن روز همیشه فاطیما را در جمع خودمان حس می کردیم .
او در سکوت کامل خبری رفت ، حتی دوستانش هم در خاک سپاری اش نبودند( اجازه نداشتند )
او حتی لحظه آخر زندگی اش را با تمام ایمان سپری کرد ..... ایمانی که هنوز هم که هنوز است درک حاصل کردنش توسط فاطیما برایمان مبهم است.
روز آخر : روز آخر دانشکده وقتی کمد ها را تحویل میدادیم...در کمد فاطیما درون یکی از کتابهای درس اش کاغذی را پیدا کردیم .... همان کاغذی بود که در آن روز راهپیمایی در پیاده رو از ما گرفته بود .... زیر این آیه را که در بگه نوشته شده بود با خط سبز مشخص کرده بود ...
Surely those who say, Our Lord is Allah, then they continue on the right way, they shall have no fear nor shall they grieve
إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا فَلَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ
محقّقاً کسانى که گفتند: «پروردگار ما خداست» سپس ایستادگى کردند، بیمى بر آنان نیست و غمگین نخواهند شد.
او رفت و مارا با تمام پرسشهایمان تنها گذاشت
به راستی او که بود .... .
بعد از این ماجرا همیشه فکر می کنم که ما چقدر قدر نعمت نفس کشیدن درخاک مقدس جمهوری اسلامی ایران را می دانیم ؟!!
ایمان ما کجا و ایمان فاطیما کجا .....
وچه بسیار نادانن کسانی که قدر میهن اسلامی مان را نمی دانند !!!