وزش بادهای بی خبر را حس می کنم . میان این همه تکرار روزهای نیامدنت که سرفصل تمام عصرهای جمعه است . ستاره های بی فروغ را بنگر و زمینی را که دو زانو زده و فریاد العجل سر داده است . پشت سر تمام روزها ، اسپند های دود نشده و کوچه های بی حضور نقش بسته اند . عقربه ها می گریند و ثانیه ها خاکستر می شوند . همه آمدنت را جار می زنند. کی می آیی ای آخرین طلوع هستی ؟ قفس ها زیاد شده اند و پرنده ها در قفس زیادتر و تقویم ، روزهای به تکرار نشسته اش را گم کرداه است . بشمار پنجره های فولادی بسته را و کودکان بی گناه را بنگر که باسیلی ظلم و ستم چنان فانوسی نیمه سوز شده اند . کجایی ای سبزینه پوش که آمدنت را هر جمعه با تکرار ندبه های دلتنگی و اشک به غروب می رسانم . کجا ایستاده ای که جهان کهنسال ما، غمهای همیشگیش را به دست باد می دهد . زمان داد می زند سال های بی تو را که پای گذر ثانیه ها ، لحظه لحظه شانه های زمین را بی طاقت می کند . هرجمعه دست های جمکرن بالا می رود و حضورت را به دعا می نشیند . این روزها ، زمین و زمان سیاه پوش و عزادار است ، منتظرند تا تو بیایی و مزار مادرت را به خیل عاشقان در آشنا نشان دهی . کبوتر زائر ، پرواز را در اوج تنهایی و غربت می خواهند و چشم ها در سوگ مدینه و یاس پرپر آن در این روزها می سوزند . آسمان بغض آلود است و دل گرفته مجالی به ابرهای سیاه پوش نمی دهند و آوازهای پرندگان در سینه ها مدفون شده اند .
کوچه های فاطمیه را با گلاب و اشک برایت آب و جارو کرده ایم . زود بیا ...!!!