نویسنده : حدیث
با شرمندگی تمام این یادداشت را برای فرزندان روح الله می نویسم.... سلام به شما فرزندان برومند روح الله ..... یادتان هست .....روزهای سختی بود ..... از همه چیز زندگی تان گذشتید و رهسپار سرزمینهای عاشقی شدید ..... و چقدر هم عاشقانه آموختید به ما درس غیرت و عزت .... قلمهایتان را که سرمشق دانش اندوزان بود به تفنگی تبدیل کردید که حافظ نوامیس ما شوید .... و ما دیروز چه بد کردیم با شما ، وقتی شمیمی از عطرتان در همان دانشگاها پیچید .... یادتان هست ، که آرزو کردید هیچ وقت از سرزمین کربلا جدا نشوید ، حتی بخاطر دل مادرانتان و تمام امیدتان به ما بود که جای خالی شما را پر کنیم و ..... و ما هم انصافاً جای شمارا را پر کردیم !!!!! اصلاً شما را فراموش نکردیم !!! آرمانهایتان را درزندگی مان یادآور شدیم!!!! همیشه به یاد مادرانتان بودیم !!!! مارا ببخشید ........
صبح زود یک روز تقریباً سرد پائیزی بود ..... بعد از نماز صبح که از خواب بیدار شده بود ، دیگر نخوابید .... مشغول خواندن قرآن بود تا اینکه خورشید مهربانی پرودگار بیدار شد .... حیاط را آب و جارو کرد ..... گلدانها را کمی آبیاری کرد و برگهای زرد را حرس کرد ..... به داخل خانه آمد ..... قوری چای را بر روی سماور که از صبح زود مشغول آواز خوانی بود ، گذاشت ..... روبروی آیینه قدیمی که در گوشه اش عکس شقایقی بود ، ایستاد ..... کمی به فکر فرو رفت .... دستی بر روی گونه هایش کشید .... دستانش خیس شده بود ..... به آرامی با گوشه روسرس گلدارش ، دستهای ترک خورده اش را پاک کرد .... لباس حیا و پاکدامنی اش را بر سر گرفت .... کمی از موهای سپید شده به رنگ برفش را که از روسری اش بیرون آمده بود ، مرتب کرد .... منتظر مان که فاطمه خانم بیاید دنبالش .... ولی مثل همیشه نگاهش به در ماند که ماند .... از خانه بیرون آمد .
صلواتی فرستاد و به راه افتاد ..... کمی با سختی راه می رفت ..... دریک دستش قاب عکسی را گرفته و زیر چادرش پنهان کرده بود ..... در دست دیگرش کمک حال روزهای تنهایی اش را گرفته بود .... او که همیشه بعد از چند قدم راه رفتن ، چند لحظه به دیوار تکیه می داد و مجدا راهش را می پیمود ، امروز انگار خستگی برایش سرگرمی بود ..... در مسیر عبورش از کوچه بن بستشان تا سر خیابان ، هر که از اهالی که می رسید ، با چنان احترامی به او توجه می کردند که انگار با ماردشان ..... آقا محمد ( بقالی سرکوچه ) وقتی او را دید فهمید که بازهم ...... با عزت و احترام او را سوار ماشینش کرد و به خیابان ....برد .
مسیر شلوغی بود .... ابتدای خیابان .... پیاده شده بود ..... مردم زیادی در میدان ... جمع شده بودند .... هرجور که بود خودش را به نزدیک ماشین رساند .... عصایش در شلوغی جمعیت از دستش افتاده بود ..... قاب عکسی را که با خود آورده بود بالای سر گرفت ..... به چهره معصومانه اش که نگاه می کردی ، خبری از غم و غصه نبود ..... برق شادی و شعف در چشمانش موج می زد ..... با دست دیگرش هی چادرش را که در آن شلوغی جمعیت از سرش کنار می رفت ، درست می کرد ...... خبرنگار صدا و سیما که او را دید به کناری هدایتش کرد و شروع به مصاحبه کرد ....
..... سلام مادرجان ؛
..... سلام دخترم ؛
..... مادر جان در این ازدحام جمعیت دنبال چه میگردی ؟ چشم به راه پسرت هستی ؟
..... منظورت امانتی بود که برگرداندمش ؟
..... پسرت هنوز برنگشته ؟
.....
پیر زن با شنیدن این حرف ، قطره اشکی از گوشه چشمانش جاری شد و گفت : اینها همه شقایق های من هستن .... این بار هم اومدم تا ببینم این شقایق های خوشبو ، می دونن شقایق من تو کدوم دشت این کره خاکی خودنمایی می کنه ....
راستی چقدر از این عزیزانی که عزیزان شون رو برای آرامش و آسایش و امنیت ما دادن ، دلجویی می کنیم ؟!!! چقدر سعی کردیم جای خالی لاله های سر بلند شون رو ، برای شون پر کنیم ؟! چقدر با عمل مون به این فرشتگان نشون دادیم که قدر خون پاک عزیزتزین لاله ها شون رو می دونیم ؟! وقت با ارزش مون !!! رو برای هر چیزی صرف کنیم ولی اینقدر وقت نداریم برای یک لحظه بوسیدن دست ماردان سربلند شقایق های آسمانی سرزمین مقدس شده به برکت شهداء مون !!!!!