نویسنده : حدیث
خداوند متعال در قرآن کریم می فرماید : " اعلموا انّما الحیوة الدّنیا لعب و لهو و زینة و تفاخر بینکم و تکاثر فی الاموال و الاولاد کمثل غیث اعجب الکفّار نباته ثمّ یهیج فتراه مصفرّا ثمّ یکون حطاما فی الاخرة عذاب شدید و مغفرة من اللّه و رضوان و ما الحیوة الدّنیا الامتاع الغرور " بدانید که زندگى دنیا در حقیقت بازى و سرگرمى و آرایش و فخرفروشى شما به یکدیگر و فزونجویى در اموال و فرزندان است [مثل آنها] چون مث ل بارانى است که کشاورزان را رستنى آن [باران] به شگفتى اندازد سپس [آن کشت] خشک شود و آن را زرد بینى آنگاه خاشاک شود و در آخرت [دنیا پرستان را] عذابى سخت است و [مؤمنان را] از جانب خدا آمرزش و خشنودى است و زندگانى دنیا جز کالاى فریبنده نیست (حدید - آیه 20)
این روزها اینقدر سرمان گرم روز مره گی هامان شده ایم که گاهی یادمان میرود کجای این هستی ، هستیم ..... یادمان می رود خدایی هم هست .... یادمان می رود تمان این نعمتها فقط امانت هستند دست ما .... یادمان می رود رئیس بودن برای خدا شرط نیست ، شرط فقط تقواست .... یادمان می رود نمی توانیم میز و افتخار و لذت ریاست را با خودمان به آن دنیا ببریم ..... کمی فکر کنیم ، شاید یادمان بیاید .... شاید یادمان بیاید برای چه آمده ایم و به کجا می رویم .... شاید یادمان بیاید جوانان با غیرت سرزمین مان را .....
حاشیه خلیج همیشه فارس ... شهری گرم .... آفتاب سوزان .... گلستان شهداء .... پرچم ایران .... باد وزان .... سایه درخت پیر .... مزار لبخند مهربانی ..... شمسا .
اروند خاطرات .... تاریک و سرد .... پرچم ایران .... نسیم وزان .... سایه ماه .... نورخدا .... شمسا .
ساعت : 22/00 دقیقه
تاریخ : 1364/11/20
شب بود و سکوتی از جنس غوغای درونی .... ماه هرچه در توان داشت برای دیدگان فرشتگان گذاشته بود ..... همه جا سوکت و بود و سکوت ..... منظره زیبای شنای ماه در اروند دیدن داشت .....
در گوشه ای از این صفحه تاریک روشن ، انگار نوری می آمد .... پرده بالا رفت و روحانی لشگر با حالتی نگران و مضطرب ، از سنگر فرماندهی بیرون آمد ..... مدام به اطراف قدم می زد .... به آسمان نگاه می کرد .... و بازهم قدم می زد ..... صدایی آرام که حاصل جر و بحث شبانه در سنگر فرماندهی بود به گوش می رسید ......
فرمانده لشکر : خوب یک لحظه بنشین ......
مصطفی : آخر برای چه بنشینم ، من حرفم را زده ام ....
فرمانده لشکر : نزدیک عملیات است ، آخر چرا لج بازی میکنی ....
مصطفی : همین که گفتم .... فقط همین ....
فرمانده لشکر : روحیه بچه ها خراب می شود ... کوتاه بیا ....
مصطفی : نه ....
فرمانده لشکر : الان وقت این حرفها نیست .... باید دستورات را تنظیم کنیم ....
مصطفی: یا همین کار را که گفتم انجام می دهید و یا من در عملیات شرکت نمیکنم ....
فرمانده لشگر : مگر می شود ... تو فرمانده گروهان هستی .... به بچه ها چه بگوییم ....
روحانی کاروان وارد سنگر شد ... هرچه تلاش کرد نتوانست مصطفی را متقاعد کند .... مصطفی کوتاه بیا نبود .... به ناچار با درخواستش موافقت کردند .... نزدیک شروع عملیات بود .... بچه ها همگی آماده و مجهز منتظر شنیدن رمز عملیات و دستور آغاز آن بودند .... روحانی لشگر به آرامی و با اکراه از سنگر فرماندهی بیرون آمد ..... نگاهی به آسمان کرد .... اشک امانش را بریده بود .....
بچه ها ی لشگر نگران شده بودند ... از همدیگر می پرسیدند چه اتفاقی افتاده است .... تمام این حرفها ، نگاههایی شد در دل تاریک شب اروند ..... آسمان هم کمی ابری شده بود ..... انگار ماه هم طاقت دیدن این صحنه را نداشت ..... ستاره های آسمان که جنسشان از فرشتگان بود ، مدام خاموش و روشن می شدند .....روحانی لشگر آمد ..... به بچه ها ماجرا را شرح داد .... و در تمام این مدت اشک می ریخت و یا زهرا می گفت ..... بچه ها هم به آرامی در دل تاریک شب اشک می ریختند .....
مصطفی آمد ..... سر به زیر ..... به آرامی در جلوی محوطه لشگر دراز کشید ..... صورتش رو به ماه بود و آسمان ..... الهی العفو می خواند ..... اشک می ریخت .... آرام و قرار نداشت .... بچه ها بر خلاف میل شان ، اشک ریزان به راه افتادند ..... نفر اول که رفت ، اشکها بیشتر شد ..... نفر دوم هم خاک پاهایش را به آرامی روی صورت مصطفی گذاشت و با اشک رد شد ..... نفر سوم هم خاک پاهایش را روی صورت مصطفی گذاشت و با اشک رد شد ..... مصطفی ولی دریغ از یک لحظه بستن چشمانش ..... مدام به آسمان نگاه می کرد و با خدایش حرفهایی می زد .... خیلی آهسته بود .... به گوش نمی رسید .....
وقتی همه بچه ها از روی صورت مصطفی رد شدند ..... مصطفی ایستاد .... با صورتی که کمی زخم شده بود ..... سر را بالا گرفت .... دستانش را به آسمان بلند کرد ..... خدایا شکرت .... دلم آرام گرفت .... خیالم راحت شد ...انگار تمام غمهای مصطفی پایان گرفته بودند ..... انگار سبک شده بود .... انگار بالهایش را شسته بودند با اشکهای فرشتگان ..... آماده پرواز شده بود ..... او دیگر غمی نداشت ....
مصطفی به روحانی لشگر چه گفته بود و شرط حضورش در عملیات برای فرمانده لشگر چه بود ....؟
مصطفی : شرط من همین است ...
روحانی لشگر : آخر چرا ....
مصطفی : در این مدت که فرمانده گروهان شده ام .... مدام با خودم گفته ام ، نکند اسیر این پست دنیایی شوم .... نکند این فرماندهی مرا تحت تاثیر قرار دهد و باعث شود فقط به اندازه نوک سوزن ، خدا را فراموش کنم .... خدا نکند ....
روحانی لشگر : آخر تو که چنین نبودی و نیستی ....
مصطفی : همین که گفتم ..... باید بچه ها با پوتینهایشان از روی من رد شوند تا بدانم هیچ کس نیستم ..... تا بدانم من از خاکم ..... تا بدانم خاک پای سربازان با اخلاص سپاه اسلام هستم .... تا به خودم هشدار دهم ، مبادا ریاست تو را از یاد خدا غافل کند ... باید جلویش را همین جا بگیرم .....
صدا ، صدای گوش نواز نام متبرک مادرمان " زهرا (س) " بود .... عملیات آغاز شد ..... مصطفای بیقرار 20 ساله ، مزد بیقراریش را گرفت .... مزد دلتنگی اش را گرفت ..... همانطور که آرزو داشت پرواز کرد ..... اوج گرفت و اوج گرفت ..... ده سال در کنار عشقش در سرزمین عراق بود .... تا اینکه ...... جسم مطهرش را بعد از ده سال به زادگاهش انتقال دادند ..... امروز مزارش ، قرارگاه عاشق فرزندان پاک خلیج فارس است .....
مصطفی جان ..... دلم برایت تنگ است .....